دوازده ساله بودم که هر شب شوهرخالهام برای ما داستان مفرح یک نگهبان هیز بانک را میخواند به نام «ماشالله خان». روایت مردی که به گذشته سفر میکرد و تفنگبدست وارد حرمسرای خلیفه عباسی در بغداد میشد. ماشالله خان با پررویی، با چند کلمه عربی که از درسهای مدرسه به یادش مانده بود، سعی میکرد از زنهای حرمسرای هارونالرشید دلبری کند. همان شبها بود که با خودم رویاپردازی میکردم:...
← برای متن کامل، اینجا کلیککنید.