جلد ۱۳۹۹، فصل ۸، داروخانه
وارد داروخانه که می‌شوم، بیش از ۲۴ نفر در یک فضای تقریباً ۱۵ متری ایستاده‌اند، به صورت‌ها که خوب نگاه می‌کنم سه چهار نفری هستند که ماسک‌هایشان زیر بینی‌شان آمده و مدام دست‌کاری می‌شود و بالا و پایین می‌رود.

روی پنجه پا می ایستم تا شاید متصدیان داروخانه را بهتر ببینم، دو نفر بیشتر نیستند، یکی از آنها دختر جوانی است که هم باید نسخه بپیچد و هم به بخش فروش لوازم بهداشتی برسد، مردی حدوداً ۳۵ ساله با هراس وارد داروخانه می شود، صورتی گرد با موهای جوگندمی دارد و پرزهای ایجاد شده روی ماسکش نشان می دهد چندین بار با آب و مواد ضدعفونی کننده آن را شسته و دوباره بر صورت زده.

دست پاچه است و اضطرابی در چهره اش موج می زند، روبه دکتر داروخانه که پشت پیشخوان مشغول سروکله زدن با خانمی است که می خواهد قرص ویتامین D بگیرد، می گوید: «آقای دکتر بی زحمت ۱۰ بسته قرص معده(فاموتیدین) به من بده»، دکتر حرفش با خانمی که روبرویش ایستاده را قطع می کند و روبه جوان می گوید: «برای چه می خواهی؟ یکی دو بسته بیشتر نداریم». جوان در حالیکه پشت گوشش را با دسته کلید در دستش می خاراند، ادامه می دهد: «ای بابا، آقای دکتر یه چند بسته ای بده دیگه، می‌گن برای کرونا خوبه، می خوام بخورم عملکرد سیستم ایمنی ام بره بالا!».

همیشه خریدهایم را از همین داروخانه انجام می دهم، آخرین باری که به اینجا مراجعه کردم پنج روز پیش بود، اینجا همیشه چهار متصدی دارد، دو خانم جوان، یک آقای حدوداً ۵۰ ساله و دکتر داروخانه اما الان فقط یکی از خانم ها و دکتر داروخانه را پشت پیشخوان می بینم، گویا دو نفر دیگر مبتلا شده و به مرخصی اجباری رفته اند، از خانمی که آنجا کار می کند می پرسم: «داروخانه همیشه اینقدر شلوغ است؟» او می گوید: «بله، اکثر ساعات روز همین طور است و بیشترین مراجعه مردم برای خرید قرص ویتامین D، ویتامین C، ویتامین E، قرص امگا ۳ و آمپول های تقویتی مثل نوروبیون است».

او در جواب سوالم در رابطه با نحوه فروش این داروها می گوید: «همه آزاد و بدون نسخه پزشک به فروش می رسد، حتی افراد سالم گاهاً برای خرید داروهایی که برای افراد مبتلا به کرونا تجویز می شود مثل قرص آزیترومایسین و ناپروکسن مراجعه می کنند.» او ادامه می دهد: «همین پیش پای شما خانمی مراجعه کرد و قرص آزیترومایسین می خواست از او پرسیدم «مگر خدایی نکرده مشکلی داری؟» گفت «نه برای اطمینان میخورم!».

جلد ۱۳۹۹، فصل ۸، قنادی

خانمی وارد شیرینی فروشی می شود، یخچال قنادی را نگاهی می اندازد، انگار به دنبال سفارشش می گردد. در حالیکه با انگشت به یکی از کیک ها اشاره می کند، حرف هایی بین او و فروشنده رد و بدل می شود، ماسک روی صورتش بعضی حرف هایش را مبهم کرده، خوب نمی فهمم چه می گوید اما اینطور که متوجه می شوم او از فروشنده می پرسد: «مطمئن هستید این کیک برای ۲۰ نفر کافی است؟ نکند کم بیاید و آبرویم برود.» در حالیکه چشمانم از تعجب گرد شده نزدیک تر می روم، شاید من اشتباه متوجه شده باشم، ماسک روی صورت و اسپری الکلی که در دستش می بینم نشان می دهد که به وجود این ویروس منحوس واقف است.

او می داند که هر روز بیش از ۴۰۰ خانواده داغدار عزیزانی می شوند که یک عمر خنده و گریه هایشان، شادی ها و غم هایشان با آنها تقسیم شده، با آنها بیدار شدند، سفر رفتند و تک تک لحظه هایشان را با عزیزانی زندگی کردند که حالا باید زیر خروارها خاک و آهک آنها را با ویروسی که ۹ ماه است نفس هایشان را به شماره انداخته، تنها بگذارند، ناله هایی که حتی نمی توانند در غم از دست دادن عزیزشان، سنگفرش خاک سرد آرامستان کنند. همه اینها را می بیند و می داند اما کیک تولد سفارش داده و نگران مهمانانی است که در منزل منتظر شروع مهمانی و رسیدن کیک هستند.

جلوتر می روم و می گویم: «ببخشید خانم در این وضعیت جشن تولد گرفتید؟» صورتش را برمیگرداند و می گوید: «یک دورهمی کوچک خانوادگی است، کسی نیست خودمان هستیم، چندین ماه است که همدیگر را ندیدیم گفتیم به این بهانه دور هم جمع شویم، ۲۰ نفر بیشتر نیستیم، به مهمان ها گفتم که باید ماسک بزنند و با فاصله بنشینند!».

جلد ۱۳۹۹، فصل ۸، آرامستان

روسری مشکی اش را روی صورتش کشیده، شاید نمی خواهد چشمانش با کسی حرف بزند، الله اکبر آخر را می گویند و تابوت که از روی زمین برداشته می شود، روسری اش را به زحمت بالا می برد، شاید می خواهد برای آخرین بار رفتن بی خبر برادرش را به رویش بیاورد یا از رفتن بی خبرش شکایت کند اما شاکی این ماجرا کیست؟ متهم را از کجا پیدا کند، متهم ویروسی است که به جان برادرش رخنه کرده یا عروس و دامادی که شروع زندگی شان به قیمت پایان بسیاری از زندگی ها تمام می شود یا شاید بچه ها و نوه هایی که در همسایگی شان برگزاری مراسم زیارت عاشورا را برای پدربزرگ شان که به تازگی فوت شده، برنامه ریزی می کنند.

نگاهی به دختران یتیم شده برادرش می اندازد. به نظر می رسد سه یا چهار ساله باشند. آرزوهای برادرش را در ذهن خود مرور می کند، آرزوهایی که برای موفقیت فرزندانش داشت، برای تحصیلشان، برای دیدن آنها در لباس عروس. آروزهایی که حالا آهک همه را در چشم برهم زدنی تجزیه خواهد کرد و برادری که زندگی اش را فدای هموطنانش کرده است. طی ۱۴ روزی که برادرش بیمارستان بوده حتی نتوانسته او را در آخرین نفس هایش در آغوش بکشد، حسرتی در چهره اش موج می زند، حسرتی که حتی خاک سرد آرامستان و نشستن کنار سنگ قبر برادر هم او را آرام نخواهد کرد...

← لطفاً ثبت‌نام کنید یا واردشوید و نظر خود را اضافه کنید.