وداع تلخ اهالی محله با آسیدمهدی طباطبایی؛ «مرد اخلاق»
لباس های مشکی و بغض‌های در گلوی اهالی محله حاج آقا طباطبایی، همه از یک واقعیت تلخ حکایت دارد؛ استاد اخلاق دیگر بین ما نیست.

فائزه عباسیخبر رفتنش اینبار شایعه نیست اما مگر می شود باور کرد؟! عکس هایش همه جا هست، آگهی های فوت روی در ودیوار چسبانده شده اند؛ انگار در و دیوارها هم تاب و تحمل این غم‌نامه‌ها را ندارند، لباس های مشکی و بغض‌های در گلو، همه از یک واقعیت تلخ حکایت دارد؛ استاد اخلاق و سید روحانی دیگربین ما نیست.

بهت و بغض اهالی محله آسیدمهدی!

"ببخشید... ببخشید..." بلاخره با این کلمات می توانم از دل جمعیتی که در خیابان آیت الله سعیدی جمع شده اند و منتظر تشییع پیکر این روحانی محبوب هستند عبور کنم و خودم را مقابل مسجد "موسی بن جعفر" برسانم، یک گوشه می ایستم و مات و مبهوت به جمعیت نگاه میکنم؛ چشمم به در مسجد است اما ذهنم آخرین دیدارها با حاج آقا سید مهدی طباطبایی رامرور می کند؛ صحبت هایش، انتقادهایش، لبخندهایش همه جلوی چشمم رژه می روند، یادم می آید چطور ماسک اکسیژن را مقابل بینی می گرفت و نفس می گرفت و بعد صحبتش را ادامه می داد، سوالات رایک به یک جواب می داد؛ درست وسط مصاحبه با لبخند و شوخ طبعی هایش باعث می شد تا یکفضای دلچسب ایجاد شود تا جایی که حساب ساعت از دستم در برود.

صدای هق هق و گریه حالا بلندتر شده است، اهالی محل بی پرواتر اشک می ریزند و گریه می کنند، زنی حدودا ۵۰ساله همه پهنای صوتش با اشک یکی شده، کمی آرام که می شود سر صحبت را با او باز می کند، آنقدر بی تاب است که یک لحظه گمان کنم حتما با حاج‌آقانسبتی دارد اما پاسخ سوالم منفی است. فقط هم محله‌ای و بس. چادرش را روی سرش حرکت می دهد و با صدای لرزان می گوید «چه می توانم درباره این مرد بگویم؟ مگر می شود از خوبیهایش گفت؟» دوباره اشک در چشمانش حلقه زد و با دستمال گوشه چشمش را پاک کرد. گفت:« پیش نماز همین مسجد بود پای منبرش می نشستیم دائما از اخلاق می گفت؛ نمی توانمفوتش را باور کنم؟!»

دستی که خیر بود

«حیف شد... عجب مرد خوبی بود» به طرف صدا کهبرگشتم دیدم تعدادی از زنان داخل کوچه ای که منزل حاج‌آقا طباطبایی قرار داشت ایستادهاند و با هم صحبت می کنند. نزدیکشان می شوم، می پرسم از بستگانشان هستید، بازهم پاسخ منفی است. یکی از جمع پیشدستی می کند و می گوید« این مرد آنقدر خوب بود که همه احساس نزدیک بودن با او می کردیمسال‌ها در این محل زندگی کرده بود و هر کاری از دستش بر می آمد برای همه انجام میداد.»

یکی دیگر از زن ها که جوانتر به نظر می رسید رشته کلام را به دستگرفت و ادامه داد «اعتبار محل بودند، سال هاست که ما به ایشان انس گرفتیم» صحبتش را اینگونهادامه داد: « حدود ۴۳ سال است که من یادم می آید ایشان در این محل بودند دیگر حکمپدر را برای همه ما داشت و اعتبار این منطقه بود. سال هاست در این مسجد منبر میرفت و شب‌‌های احیا مردم این محل با او قران به سر می گرفتند.» صحبتش به دست خیراو رسید و تعریف می کند خیریه ای با کمک حاج‌آقا طباطبایی به راه انداختیم و چندعروس این خیریه را جهیزیه داد؛ صدایش می لرزد و می گوید«آقا برای ایتام ارزاقماهانه داشت.»

گریه شاگرد برای استاد

تا حالا ندیده بودم یک مرد اینچنین گریه کند.مقابل عکس ایستاده است و صدای هق هق اش توجهم را جلب می کند. باز هم فکر کردمشاید از بستگانش است که اینچنین گریه می کند اما تصور اشتباهی بود، شاگرد آسیدمهدی است. می گویدآقا سید مهدی یکی از مردان با خدا بود از سال ۴۹ امام جماعت مسجد موسی بن جعفربود. در منزلش به روی همه باز بود و به هر کسی که کمک نیاز داشت کمک می کرد.همینکه این جمله از زبانش خارج شد پپیرمردی که تکیه به عصا داده بود میان حرف ماآمد گفت با اینکه مسئولیت داشت اما اصلا از جنس این مسئولین نبود می توانست خانههای خوب بهترین جای شهر داشته باشد اما از این مردم جدا نشد. حاضر نشد در برابرخواسته های مردم برای منفعت خودش کوتاه بیاید.»

← لطفاً ثبت‌نام کنید یا واردشوید و نظر خود را اضافه کنید.