|
|
|
'
سوال:
جمعهی خود را چگونه گذراندید؟
جواب:
به نام خدا
بعضی جمعهها از بعضی دیگر دلگیرترند.
ساعت هشت و نیم صبح بیدار شدیم و به سمت خانهی سینما حرکت کردیم.
از دیشب میدانستیم که دلِمان بیشتر از آنچه انتظار داریم گرفته و میدانستیم اشکهایی که چند سال قبل برای فقدان علی ریختیم، امروز هم به سراغ ما خواهند آمد.
یاد شبی افتادیم که همراه مادرِ نازنین و برادرِ عزیزمان در سریالِ «آشپزباشی» مبهوت و غمگین در خانهی برادرِ از دست رفته، حضور یافته بودیم و کنار پدرش هایهای گریسته بودیم.
یاد حرفهای پدرش، ناباوریاش، غمش، بغضش...
و حالا امروز، غمِ پدر علی تمام شد.
'
مثل همهی زمانهایی که به مرگ فکر میکنیم باز به آدمهایی فکر کردیم که دوستشان داریم و نبودنِشان بسیار غمگینمان خواهد کرد.
و همچنین به آدمهایی فکر کردیم که روزگاری در زندگی ما مهم بودهاند، اما امروز حتی حالشان را هم نمیپرسیم و تظاهر میکنیم دیگر برایمان مهم نیستند و حتی اگر هنوز در دل دوستشان داشته باشیم به روی خودمان نمیآوریم چون میدانیم به زیستن بدون حضور آنها عادت کردهایم و شاید اینگونه زندگی را ترجیح میدهیم، اما،...
اگر بشنویم دیگر نفس نمیکشند...
قلبمان گرفت...
برای سلامتی و طول عمر تکتک کسانی که از ذهنمان گذشتند دعا کردیم.
بعد دیدیم حوصلهی خانه رفتن را نداریم، به مادر جان زنگ زدیم و او را دعوت کردیم تا اوقاتش را با ما در پاساژِ محبوبمان سپری کند.
آمد و ما را سه چهار ساعتی میهمان حضورش کرد، با خودش لبخند آورد و غم را از دلِمان زدود...
'
'
'