|
|
|
این دستهایی که حلقه شده دور گردن زرین خانم، دستهای من است و این زرین خانمی که سرش را به سرم چسبانده، مادر من است و این جایی که کنار هم آرام گرفته ایم زادگاه من است روستای زیبایم؛ قُمیکلا. حالت ده سال است که این دستها، این چشمها، این گرهخوردن به هم را ندارم اما مثل کوه قوی و محکمم چون با تمام وجودم توی قلبم دارمش. زنی را که قوی بودن، مستقل بودن، کار کردن و عشق ورزیدن به در و همسایه و درخت را توی کتابها یاد نگرفت، خودش بود، خود واقعیاش. زری خیاط نازنین ممنونم که مرا دنیا آوردی و ممنونم که هیچ وقت تنهایم نگذاشتی.
مادرم از باغچه خانه اش بهشتی باشکوه می ساخت. بوته های خیار، گوجه های قرمزِ ریز، فلفلهای سبزِ کوچکِ تند و گاه شیرین. بوته های توت فرنگی هم داشت.
بوی ریحان و نعنای باغچه اش برای یک ماه ات کافی بود که مست باشی و ببالی به راه رفتن در هوای چنین مادری.
بهار که می رسید مادرم همان باغچه ی کوچک خانه را پر از کاهو می کرد و سیزده به درها ما خودکفا ترین خانواده ی خوشبختِ عالم بودیم. مادر و باغچه باهم بهشت خانه ی ما بودند.
مادرم می گفت از هر درختی ممکن است چند میوه بپوسد ولی اگر باغبانِ خوبی باشی از آن میوه ای که پوسیده مراقبت بیشتری می کنی. از دیدگاه مادر، من آن میوه ی پوسیده روی درختم یا افتاده بر زمین که دلش نمی آید مثل آقاجان طردم کند..برای همین از من بیشتر مراقبت می کند و بیشتر دوستم دارد. همین عشق او به من قدرت میدهد تا در برابر تمام زخمزبان ها کوه باشم و کم نیارم. از هر سنگی که به سمتم پرتاب میکنند وله میسازم و اوج میگیرم به جای آنکه در دنیای کوچکِ تنگنظران پرسه زنم پرواز میکنم به خیال و رویا. زرین خانم رویای من آغوش دوباره توست. ممنونم که بهشت زندگی منی.