.
مردم اینجاچقدر مهربانند!
دیدند کفش ندارم،برایم پاپوش دوختند...
دیدند سرما میخورم،سرم کلاه گذاشتند
وچون برایمتنگ بودکلاه گشادتری
ودیدندهوا گرم شد،پس کلاهم رابرداشتند.
چون دیدندلباسم کهنه و پاره است به من
وصله چسباندند.
چون از رفتارم فهمیدندکه سوادندارم،محبت کردند و حسابم رارسیدند
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم،نانم را آجر کردندگفتند کلبه بساز
روزگار جالبی است مرغمان تخم نمی گذارد ولی
هرروز گاوبان می زاید...