|
|
|
باید اذعان كنم كه سيماي آرماني انسان، سيماي آرماني انسان ايراني كه من آن را در نگاه مثبت خود به رئاليسم، جست و جو ميكردم تا حدود واقعي به نسبت هاي واقعي تغيير يافته است. من به اين درك رسيدهام كه مردم ما در طول مدت اخير، دچار پريشاني روحي شدهاند به گونه اي كه انگار دارند راه زوال اخلاقي را مي پيمايند. مي بينم و آن به آن تجربه ميكنم كه اينان به هيچ ارزش و به هيچ هنجاري پابند نيستند، و البته درك ميكنم اين نوعي واكنش طبيعي آن هاست در مقابل جزميّتي كه در باورهاي خودداشتند، و اين بي اعتبار شمردن بيشتر معيارها و ارزش ها از جانب ايشان، ناشي از فروريختن باورهاي شان است؛ اما چنين ادراكي نتيجه را تغيير نمي دهد.
واقعاً بدبينانه خواهد بود اگر بگويم ساخت اين جامعه تا مفاصل و اجزاي خود ميرود دچار تباهي بشود و آنچه در مقام روحيه در يكايك افراد نضج گرفته و رشد كرده است، دو وجهِ يك خصيصه است: بغض و ميل ديوانه وار به داشتن و بيشتر داشتن و پامال كردن و گذر كردن از هر چه و هر كس كه مقدور باشد.
آيا آن چه مشاهده ميشود، تجسم عيني وانفسا نيست؟ فقدان كار و توليد و نياز دويدن دنبال نان، نه فقط نان، بلكه خواست هاي بي پايان زندگي اين زمانه، و عطش سيري ناپذير خوردن و پوشيدن و داشتن و خريدن و انباشتن و... كه يگانه ارزش اين دوره معرفي شده، و البته بيش از نود درصد مردم به آن دسترسي ندارند و فقط در آرزوي آن يكديگر را لگدمال ميكنند، آيا تنها عامل تباهي ست؟ يا اين كه ارزش عمدهاي در باور مردم وجود داشته است كه فروريخته؟ و آن ارزش چيست؟ ذهن به طور ساده و عادي ميرود طرف اين داوري كه ارزش مربوطه همانا «باورهايي» است كه در عرصهي واقعيت و عينيت، شكوه و ايهام و ابهام آن مخدوش شده است. البته چنين قضاوتي بسيار قابل تأمل است.