دو کله شق

اسلام از حبس آزاد می شود و به دیدار دوست قدیمی اش مصیب می رود. قدیر می کوشد آن دو را به کار قاچاق بکشاند؛ اما اسلام مقاومت می کند و مصیب را، که موافق همکاری است، بر حذر می دارد. پیرمردی از آن دو می خواهد که دخترش صفا را در آن سوی آب ها بیابند و با خود به بندر بیاورند. دو دوست با اصرافیل و لنجش عازم امارات می شوند و صفا را، به خلاف میلش، از کافه ای که در آنجا کار می کند با خود به شهر بندری می آورند. صفا، به تلافی، بین دو دوست کدورت ایجاد می کند. صفا، که به اسلام علاقمند است، خود را به مصیب نزدیک می کند تا حسادت اسلام را برانگیزد. قدیر نیز به این کدورت دامن می زند و مصیب را ترغیب می کند که برای او کار قاچاق کند. اسلام مانع می شود. پیرمرد از دخترش می خواهد که دو دوست را به جان هم نیندازد، و صفا، با بازگو کردن حقیقت به مصیب، علاقه ی خود را به اسلام بروز می دهد. سرانجام اسلام و مصیب با هم آشتی و با قدیر مقابله می کنند.
← لطفاً ثبت‌نام کنید یا واردشوید و نظر خود را اضافه کنید.