جهان پهلوان

فرامرز، فرزند خانواده ی سرور دیوان، با دختری روستایی به نام مریم ازدواج می کند و صاحب فرزندی می شوند و نام او را لیلا می گذارند. سرور دیوان که مخالف این وصلت بوده است فرامرز را از خود می راند. فرامرز در موقع رانندگی به دره سقوط می کند و می میرد. سرور دیوان به کمک عمو حسن لیلا را به عنوان تنها یادگار پسرش می دزدد، و با آتش زدن کلبه ی مریم وانمود می کند که لیلا در آتش سوخته است. پانزده سال بعد، عمو حسن، در بستر مرگ واقعیت را به مریم می گوید و او راهی شهر می شود. در راه چند جوان آس و پاس می خواهند پول های او را بربایند که اکبر جهان پهلوان و آقا دایی به کمکش می آیند و او را به خانه ی خود می برند. آنها از طریق دفترچه ی تلفن خانه ی سرور دیوان را پیدا می کنند و اکبر در تماس با آنها متوجه می شود که جوان شروری به نام هاشم برای به ارث بردن ثروت سرور دیوان تصمیم به ازدواج با لی لی دارد. پس از روشن شدن ماجرا هاشم چند نفر را اجیر می کند تا مریم را از سر راه خود بردارند. اکبر مریم را نجات می دهد و هاشم به دست پلیس گرفتار می شود. لی لی پس از روشن شدن ماجرا تصمیم می گیرد در کنار مادرش با اکبر زندگی تازه ای را آغاز کند.
← لطفاً ثبت‌نام کنید یا واردشوید و نظر خود را اضافه کنید.