"پزشکی" نه تنها متصدی بهداشت و درمان، بلکه پشتوانه‌ای برای "علوم انسانی" است
رییس فرهنگستان علوم با تاکید بر این‌که پزشکی علمی واسط میان علوم ریاضی و طبیعی از یک‌سو و علوم انسانی از سوی دیگر می‌شود و چه بسا که پشتوانه‌ای برای علوم انسانی نیز بشود، معتقد است که علوم انسانی اگر از روی گروه علوم پزشکی پدید نیامده باشد، از حیث نظارتی که بر سلامت جامعه دارد و به بحران‌ها می‌اندیشد، به پزشکی شبیه است.

به گزارش ایسنا، در یادداشتی که دکتر رضا داوری اردکانی رییس فرهنگستان علوم با عنوان "فلسفه و پزشکی" به مناسبت اول شهریور ماه، روز پزشک در اختیار ایسنا قرار داده، آمده است: "در دوران قدیم پزشکان حکیم بوده‌اند و از زمانی که علم پزشکی در یونان بنیاد شد، بسیاری از پزشکان، فیلسوف یا اهل فلسفه شدند. فیلسوفانی هم که در پزشکی مقام بلند نداشتند، با پزشکی آشنا بودند چنانکه در عالم اسلام تقریباً همه‌ فیلسوفان، پزشکی آموخته بودند و همه‌ پزشکان، فلسفه می‌دانستند هرچند که بعضی شهرتشان بیش‌تر در پزشکی است و بعضی دیگر بیش‌تر به عنوان فیلسوف شناخته می‌شوند؛ مثلاً رازی، پزشک فیلسوف بود و ابن‌سینا، فیلسوف پزشک. رازی بیشتر به کار پزشکی پرداخت، اما نه فقط از فلسفه غافل نبود، بلکه در فلسفه نظر خاص داشت و این نظر را در کتاب موسوم به «سیرة‌الفلسفیه» آورده است. رازی در پزشکی هم آثار بزرگ دارد که شاگردان و اخلافش به مجموعه‌ای از آن، نام مناسب «الحاوی» داده‌اند.

اما ابن‌سینا با اینکه پزشک بزرگی بود بیشتر به فلسفه تعلق خاطر داشت. این نکته قابل تأمل است که او کتاب طب خود را «قانون» نامید و به کتاب فلسفه‌اش نام «شفا» داد. بعد از ابن‌سینا گرچه میان طب و فلسفه جدایی قطعی نیفتاد؛ اما این هر دو در جهان اسلامی قدری تخصصی شدند. مع‌هذا تا چندی پیش به پزشک، حکیم و حکیم‌باشی می‌گفتند و مطب پزشک را محکمه می‌خواندند.

پزشک‌بودن فیلسوفان و فیلسوف‌بودن پزشکان یک امر اتفاقی نبوده است. فیلسوف و پزشک جهان قدیم هر دو طبیعت‌شناس بودند. یکی بیش‌تر نظرش به عالم کبیر بود و دیگری به شأنی از عالم صغیر یعنی انسان نظر داشت و چون می‌گفتند بر این هر دو عالم، یک قانون حاکم است، فلسفه و پزشکی نمی‌توانستند از هم جدا باشند. اما در دوره‌ جدید گرچه توازی و تناسب طب و فلسفه کاملاً بر هم نخورد، صورت و وجه دیگری پیدا کرد. درمان پزشک دیروز بازگرداندن مشکلات به بیمار بود اما پزشک جهان جدید بیش از آنکه به مشکلات بیمار بیندیشد به مقابله با بیماری می‌رود تا آن را از میان بردارد. پزشکی جدید دیگر کاری به تعادل مزاج بیمار ندارد و اگر لازم باشد تعادل تازه ایجاد می‌کند و این از آن روست که مقام انسان در فلسفه‌ جدید با مقام او در عالم قدیم و فلسفه‌ قدیم تفاوت دارد. پزشک عالم جدید هم علم و درمانش با پزشک قدیم متفاوت است.

مورخان معمولاً قرن هجدهم را زمان آغاز پزشکی جدید می‌دانند، اما شاید در پزشکی دوره‌ اسلامی و در آثار مورخان پزشکی نکاتی را به عنوان نشانه‌ تغییر یا مقدمه‌ای برای تحول در علم پزشکی بتوان یافت. برای من مثلاً این نکته‌ ظاهراً منفی، بسیار مثبت و مهم است که صاحبنظران در احصا و طبقه‌بندی علوم، با اینکه همگی اهمیت پزشکی را می‌دانسته‌اند گاهی در طبقه‌بندی علوم، نام پزشکی را نیاورده‌اند و حتی ابن‌سینا در مواردی که پزشکی را در جدول علوم آورده، آن را تحت عنوان «علم حقیقی فرعی» یا «علم طبیعی فرعی» قرار داده است. این‌ها همگی می‌دانسته‌اند که در زبان پیامبر گرامی اسلام(ص) و در آثار حکمت شرقی، پزشکی چه اعتباری داشته و خود نیز در مطاوی سخنان خود، این شأن و مقام را تصدیق کرده‌اند؛ اما اهمیتی که یونانیان به تئوری و علم نظری می‌داده‌اند، حکم در باب علم پزشکی و تعیین مقام آن را نه در عمل و زندگی بلکه در مباحث نظری نیز دشوار کرده و موجب پیدایش نوعی دوگانگی شده است. در یونان، بقراط و جالینوس مقام بزرگ داشتند اما ارسطو که فرزند پزشک بزرگ زمان خود بود وقتی علوم را احصا می‌کرد، نام پزشکی را نیاورد. در عالم اسلام هم کتاب‌های مهم پزشکی یونانی را ترجمه کردند و جای انکار ندارد که علاوه بر پزشکی بعضی اطلاعات ما از فلسفه‌ یونانی نیز از طریق جالینوس انتقال یافته است. پزشکان بزرگ جهان اسلام حنین‌بن‌اسحق و رازی و علی‌بن‌عباس اهوازی و ابن‌سینا نیز بقراط و جالینوس را استاد خود می‌دانسته‌اند، اما در مورد مقام پزشکی چنانکه باید تأمل نکرده‌اند.

می‌دانیم که پزشکی نه فقط در گذشته، علمی واسط میان علوم نظری و عملی بوده بلکه این وضع و صفت را در جهان متجدد نیز حفظ کرده است؛ با این تلقی پزشکی علمی واسط میان علوم ریاضی و طبیعی از یک‌سو و علوم انسانی از سوی دیگر می‌شود و چه بسا که پشتوانه‌ای برای علوم انسانی نیز بشود. درست بگویم پزشکی علمی است که از ابتدا در آن نظر و عمل کم و بیش با هم یگانه بوده است. با توجه به بعضی شواهد می‌توان گفت که علوم انسانی اگر از روی گروه علوم پزشکی پدید نیامده باشد، از حیث نظارتی که بر سلامت جامعه دارد و به بحران‌ها می‌اندیشد، به پزشکی شبیه است. اکنون نیز بده‌بستانی که مخصوصاً در معنی سلامت میان پزشکان و ارباب علوم انسانی و مطالعات فرهنگی صورت می‌گیرد، اهمیت بسیار دارد. در حقیقت پزشکی جدید و معاصر نه پزشکی انسان به طور کلی بلکه پزشکی انسان جدید است و با نحوه‌ وجود و زندگی این انسان تناسب دارد.

مع‌هذا در این دوران هم تعیین جایگاه پزشکی در میان علوم بسیار دشوار است و شاید همین دشواری موجب مجمل‌ماندن جایگاه علم پزشکی در آثار اهل فلسفه شده باشد. فارابی در کتاب «احصاء‌العلوم» پزشکی را در عداد علوم قرار نداده است اما در فصل علم مدنی، رئیس حکومت را با پزشک مقایسه کرده و تدبیر او در حل مشکلات را نظیر تدبیر پزشک در علاج بیماران دانسته است. ظاهراً قطب‌الدین شیرازی ـ طبیب بزرگ قرن هفتم ـ هم در پی فارابی می‌رفته که گفته است: طبیب و سیاستمدار هر دو متوسط و معتدل را استخراج و استنباط می‌کنند، یکی در غذاها و دواها و دیگری در اخلاق و کردار. این تناسبی که میان پزشکی و فلسفه می‌بینیم، در حقیقت بازتاب اعتقاد به تناسب میان انسان و جهان است و در آنچه نقل کردیم، نظر گویندگان به طبیعتِ ثابتِ انسان و جهان ظاهر است.

اعتقاد به یکی‌بودن سلامت با وضع طبیعی در نظر علی‌بن‌عباس اهوازی ـ دیگر پزشک بزرگ قرن چهارم ـ آنجا آشکار می‌شود که او به پزشکان سفارش می‌کند که درمان با غذا را مقدم بر درمان با دارو بدانند و در تجویز دارو هم، داروهای ساده را بر داروهای پیچیده ترجیح بدهند. این اشارات همه راجع به طب قدیم و در وصف ذات آن بود؛ اما شاید مهمترین اشاره به تاریخی‌بودن پزشکی و قطع پیوند آن با مزاج‌ها و طبیعت ثابت آدمی در اثر مهم ابن‌خلدون ـ مورخ و صاحبنظر تونسی (مغربی) قرن هشتم هجری ـ معروف به «مقدمه ابن‌خلدون» آمده باشد. ابن‌خلدون در فصل بیست و نهم از بخش چهارم «مقدمه» آورده است که «صناعت پزشکی در پایتخت‌ها و شهرهای بزرگ ضروری است، چه در آن اجتماعات به فوائد آن پی برده‌اند و ثمره‌ آن عبارت است از حفظ صحت تندرستان و دفع بیماری از بیماران به‌وسیله‌ی مداوا ...» و نکته‌ مهم اینکه اصل امراض در این کتاب یکسره از خوراک و غذا دانسته شده است. این صاحبنظر در فصل نوزدهم بخش پنجم کتابش پزشکی را «صناعتی دانسته است که درباره‌ انسان از لحاظ بیماری و تندرستی گفت‌وگو می‌کند و دارنده‌ این صناعت در حفظ تندرستی و بهبود بیماری به‌وسیله‌ داروها و غذاها می‌کوشد».

در گفتار مردی که او را مؤسس علم جامعه‌شناسی و اولین فیلسوف تاریخ دانسته‌اند، دو نکته وجود دارد: یکی اینکه صناعت پزشکی در شهرهای بزرگ ضروری می‌شود و دیگر اینکه ثمره‌ علم و صناعت پزشکی، حفظ سلامت تندرستان و دفع بیماری از بیماران است. نکته‌ دوم را فهم عادی به آسانی می‌پذیرد و تصدیق می‌کند اما نکته‌ اول ظاهراً جای چون‌وچرا دارد؛ زیرا بیماری، شهر و روستا و اینجا و آنجا نمی‌شناسد و همه‌ مردمان بیمار می‌شوند و نیاز به پزشک و پزشکی دارند. اما نظر ابن‌خلدون به ضرورت پزشکی در شهرهای بزرگ است و اگر چنین باشد پزشکی با تمدن و نحوه‌ زندگی مردمان پیوند می‌یابد. در مورد نکته‌ دیگر، اگر پزشکی را با مسامحه، علم سلامت و انسان سالم بدانیم، به آسانی نمی‌توانیم در مورد معنی سلامت و انسان سالم به توافق برسیم و مخصوصاً اختلاف میان متقدمان و متجددان در مورد معنی سلامت، مسلم و محرز است. اگر معنی سلامت به تاریخ و به زمان مربوط است، وظیفه‌ پزشکی تابع معنایی می‌شود که زمان به معانی و مفاهیم پزشکی می‌دهد و در همین‌جاست که میان فلسفه و پزشکی پیوندی پدید می‌آید. در جهان قدیم، پزشکان سلامت را هماهنگی طبیعی در وجود آدمی یا هماهنگی با طبیعت و طبیعی‌بودن و تعادل مزاج می‌دانستند؛ در نتیجه مداوا و شفا هم بازگرداندن و بازگشت بیمار به وضع طبیعی بود. اما در دوره‌ جدید، پزشک از طبیعت انسان و انسان طبیعی چشم برداشته و به انسان موجود نظر دارد. به ‌عبارت دیگر پزشکی قدیم، بیماری را در بر هم خوردن نظم طبیعی می‌دید، ولی پزشکی جدید به سلامت انسان نظر دارد.

وصف و واقعیت انسان نرمال (بهنجار) در زمان‌ها و جامعه‌ها و در شرایط اقلیمی متفاوت، متفاوت است. ابن‌خلدون به صراحت انسان بهنجار را در مقابل انسان طبیعی قرار نداده است، اما با منسوب‌کردن پزشکی به تمدن و زندگی شهری تا حدی از نظر متقدمان در باب سلامت و بیماری عدول کرده است. در قرن هجدهم میلادی که در اروپا تحول در پزشکی سرعت پیدا کرد، پزشکان فرانسوی تا آنجا پیش رفتند که بنا بر نقل و روایت میشل فوکو گفتند که هر چه شرایط اجتماعی پیچیده‌تر شود، پیوند بیماری با طبیعت انسان سست‌تر می‌شود؛ چنانکه تیسو در دو اثر خود به نام «رساله‌ درباره سلامت مردم جهان» و «رساله‌ اعصاب و بیماری‌های عصبی» آورده است که مردم قبل از ظهور تمدن به ساده‌ترین بیماری‌ها دچار می‌شدند و دهقانان و کارگران از ابتلا به بیماری‌های عصبی ناپایدار و پیچیده و به‌هم‌آمیخته معاف بودند. این نویسنده تا آنجا پیش می‌رود که پیچیده‌شدن شبکه‌های اجتماعی را موجب به خطرافتادن سلامت می‌داند. بعضی دیگر از این حد هم گذشتند و وظیفه‌ پزشک را وظیفه‌ سیاسی دانستند و گفتند مبارزه علیه بیماری باید با جنگ بر ضد حکومت بد آغاز شود و اگر پزشکی به لحاظ سیاسی کارآمد شود، دیگر به عنوان خاص پزشکی ضروری نخواهد بود.

این معنی را باید در روشنایی تفکر کلی قرن هجدهم اروپا فهمید. اروپای قرن هجدهم در رؤیای غلبه بر فقر و جنگ و بیماری و مرگ بود و پزشکی می‌بایست با بیماری و مرگ مقابله کند. طرح مقابله با مرگ مستلزم برداشتن نظر از بیماری به عنوان برهم‌خوردن تعادل مزاج و دیدن بیماری در آئینه‌ مرگ بود. جهان جدید که طرح غلبه بر طبیعت و نظارت بر همه‌چیز را درافکنده بود، چشم به دورنمای صلح و سلامت داشت. در این چشم‌انداز، طرح بهداشت و سلامت عمومی اهمیت بسیار یافت و پیشرفت‌های بزرگ نصیب پزشکی شد. در دوره‌ جدید، دیگر بیماری علت مرگ نیست، بلکه مرگ به بیماری و درمان اهمیت و معنی می‌دهد. اگر در گذشته بیماری یک شر مابعدالطبیعی بود، اکنون در نسبت با مرگ منظور می‌شود. این تغییر تلقی نسبت به مرگ نه فقط شرط تجربه‌ جدید پزشکی بود بلکه به عنوان وجهی از تفکر جدید در قوام تجدد دخالت داشت. پزشکی جدید بر عهده گرفت که لااقل مرگ را هرچه می‌تواند، به تأخیر اندازد. این تلقی با پیروی از روش تشریحی و آسیب‌شناختی ملازمت داشت و این می‌رساند که اختلاف میان قدیم و جدید به صرف روش بازنمی‌گردد. بخصوص که متقدمان نیز با روش‌های جدید به کلی بیگانه نبودند.

محمدبن‌زکریای رازی و علی‌بن‌عباس اهوازی و ابن‌سینا نیز آزمایش و پژوهش می‌کردند اما پژوهششان گرچه صرفاً بالینی نبود، بیش‌تر بالینی بود. آن‌ها به‌کلی با آسیب‌شناسی هم بیگانه نبودند اما آسیب‌شناسی در مرکز توجه‌شان نبود. طب قدیم، طب نشانه‌ها و علائم بود و چنانکه گفتیم علائم بیماری، علائم برهم‌خوردن تعادل مزاج و عدول از طبیعت بود و پزشک وظیفه داشت تا این عدول و عدم تعادل را تدارک کند؛ پس در حقیقت بیماری چیزی نبود که پزشک با آن مقابله کند و بر آن غالب آید زیرا بیماری امری عدمی بود. در پزشکی جدید بیماری هست و می‌توان آن را به‌روشنی دید و شناخت و بیان کرد. زبان پزشکی قدیم، زبان علائم بود به این جهت پزشک علاوه ‌بر معاینات بالینی، می‌بایست به سخن بیمار گوش بدهد. این وضع رابطه‌ خاص میان پزشک و بیمار را ایجاب می‌کرد. این پزشکی جای خود را از قرن هجدهم و مخصوصاً در قرن نوزدهم به طب اندام‌ها و آسیب‌ها و علل بیماری‌ها داد که با تشریح آسیب‌شناختی، مناسبت تام داشت.

اینکه آیا جهان کنونی هنوز در تاریخ پزشکی بیشایی و کلودبرناردی قرار دارد یا مراحل دیگری را می‌گذراند، مطلبی است که مورخان علم پزشکی باید به آن پاسخ دهند. آنچه در اینجا می‌توان گفت این است که اگر در طب بیشایی، نشانه‌ها دیگر زبان طبیعی بیماری نبود و اعتبار نشانه‌ها با فرض و حدس پزشک معین می‌شد، در پزشکی معاصر با رشد تکنولوژی پزشکی نشانه‌ها دیگر جایی ندارد و پزشک نه نشانه بلکه عین ضایعه یا روگرفت‌هایی از آن را در دسترس خود می‌یابد و رفع و دفع آن را بر عهده می‌گیرد.

مراد از این اشارات بیان دو نکته بود. یکی اینکه جایگاه پزشکی در جهان کنونی عظیم‌تر از آنست که ما معمولاً با نیاز خود به پزشک و پزشکی درمی‌یابیم. پزشکی تنها متصدی بهداشت و درمان نیست بلکه به قول فوکو بیش از هر دانش دیگری، به ساختار انسان‌شناختی و نظام علوم انسانی نزدیک است و می‌تواند به این علوم مدد برساند. نکته‌ دوم اینکه تاریخ علم، تاریخ پیشرفت در یک خط مستقیم از طریق انباشتن معلومات و برف انبارکردن آن‌ها نیست، بلکه پژوهش‌های علمی در دوران‌های متفاوت، در سایه‌ اصول و قواعد و در حدود امکان‌هایی که با آن اصول و قواعد معین شده‌اند، صورت می‌گیرد. ممکن است مدت حکومت حدود و اصول و قواعد در یک دوران تاریخ علم کوتاه یا طولانی باشد اما بالأخره کسانی پیدا می‌شوند که رتبه‌ اندیشه‌شان در حدود مرسوم قرار نمی‌گیرد و طرح نو در می‌اندازند. پیداست که در ابتدا اهل علم زمان، نظرشان را نمی‌پذیرند اما علم و نظر چیزی نیست که در برابر مخالف پا پس بگذارد. پس بر اثر پدیدآمدن طرح تازه، زمینه‌ای فراهم می‌شود که اعتبار حدود مستقر و مرسوم به‌تدریج کم و کم‌تر می‌شود تا از میان می‌رود و البته همه‌کس این ملغی‌شدن و تغییر اصول را درنمی‌یابد. گالیله و کپرنیک با فیزیک و نجوم قدیم چنین کاری کردند و بیشا اساس پزشکی جدید را گذاشت.

پژوهش‌هایی که هم‌اکنون در پزشکی و در هر علم دیگر صورت می‌گیرد، در محدوده‌ اصول و قواعد و راهبردهایی است که در فلسفه معین شده است. در حقیقت ارتباط میان فلسفه و علم از طریق همین حدود و مبانی و راهبردها برقرار می‌شود. فلسفه و علم معمولاً تأثیر و تأثر مستقیم بر یکدیگر ندارند. اثری که فیلسوف می‌گذارد، کلی‌تر و فراگیرتر است چنانکه بعضی دانشمندان فیلسوف، تأثیر فلسفی‌شان بر تحول علم بیش‌تر بوده است. اثری که کپرنیک در علم گذاشت، معلوم است اما کم‌تر توجه می‌شود که او علاوه ‌بر تحقیقات نجومی مقام انسان در زمین را دگرگون کرد، چنانکه فروید هم تنها مؤسس پسیکانالیز نبود بلکه تلقی از انسان و سلامت را دستخوش تردید و تغییر کرد. پس این یک امر اتفاقی نبوده است که بقراط و جالینوس و حنین‌بن‌اسحق و محمد زکریای رازی و ابن‌سینا فیلسوف بوده‌اند یا با فلسفه آشنایی نزدیک داشته‌اند. در عصر جدید هم بیشا و کلود برنار و فروید و... با فلسفه، تفنن نکرده‌اند بلکه تعلق ‌خاطرشان به فلسفه، به ارتباط و نسبتی بازمی‌گردد که میان فلسفه و پزشکی وجود دارد. با این نسبت پنهان است که مسائل و مباحثی در نور و روشنایی قرار می‌گیرد و مسائل دیگر از نظر می‌افتد.

اکنون در سراسر روی جهان، تکنولوژی پزشکی و مطالعات آسیب‌شناسی از حیث صورت، کم‌وبیش مشابه و یکسان است و اختلاف‌ها را بیش‌تر اختلاف درجاتی و از حیث شدت و ضعف باید دانست. تفاوتی که کشورها در امر بهداشت و درمان و آموزش پزشکی و مخصوصاً در پزشکی دارند، تفاوت‌های عرضی است و به شرایط خاص هر کشور بازمی‌گردد. هر کشوری امکان‌های مادی و اخلاقی و انسانی خاص دارد؛ ترکیب جمعیت و وضع تغذیه و بیماری‌های بومی و شرایط بهداشت و درمان و آموزش پزشکی در کشورها متفاوت است. برنامه بهداشت و سلامت و درمان و آموزش و پرورش و پژوهش باید با توجه به این اختلاف‌ها تدوین شود.

پس از ذکر این مقدمات اکنون باید به دو پرسش پاسخ گفت. یکی اینکه چرا فیلسوفان در احصاءالعلوم جایی برای علم پزشکی اختصاص نداده‌اند و دیگر اینکه پزشکی با فلسفه چه نسبت داشته و این نسبت در دوران جدید چه تغییری کرده است؟ پاسخ پرسش اول اینست که وقتی علم به نظری و عملی تقسیم می‌شود، علمی مثل پزشکی که هم نظری و هم عملی است، با این تقسیم جایی پیدا نمی‌کند؛ زیرا نظر اینست که پزشکی نه علم بلکه دانش و مهارت حرفه‌ای و به اعتباری بهره‌برداری از علم است.

در این باب بسیار چون و چرا می‌توان کرد. از جمله می‌توان پرسید که پزشک از کدام علم نظری می‌تواند (بخصوص در جهان قدیم) بهره‌برداری کند و چرا فیلسوفان قدیم و بخصوص فیلسوفان جهان اسلام به علم عملی و دانش صناعی اهمیت چندان نداده‌اند. مع‌هذا فلسفه قدیم از آن جهت که نسبتی پنهان میان فلسفه و پزشکی وجود داشته است (و دارد) به آن احترام می‌گذاشته و از آن جهت که حرفه و شغل بوده به آن بی‌اعتنایی کرده‌اند. پاسخ دادن به پرسش دوم بسیار دشوار است. شاید بتوان گفت که پزشکی قدیم از آن جهت به فلسفه نزدیک بود که وجود آدمی تناسبی با کلّ وجود داشت و پزشک نیز مثل فیلسوف می‌بایست طبیعت‌شناس باشد. هر چند که نظرش بیشتر به طبیعت انسان بود.

اما در دوره جدید نه فیلسوف به طبیعت می‌پردازد و نه پزشک کاری به طبیعت انسان دارد، اما هر دو به سلامت آدمی نظر دارند. طبیب به سلامت تن و روان فرد و فیلسوف به تاریخ و جایگاه انسان در آن می‌اندیشد و احیاناً نگران بحران‌هایی است که وجود آدمی را ممکن است به خطر بیندازد. پزشک و فیلسوف در راه خطر به یکدیگر می‌رسند، پس اگر شغل پزشکی و شغل فلسفه با هم هیچ سر و کاری ندارند، نپنداریم که این دو در اصل هم از هم دور و با هم بیگانه‌اند."

← لطفاً ثبت‌نام کنید یا واردشوید و نظر خود را اضافه کنید.