از اینستاگرام ابراهیم نبوی
دختر خاله طاهره كه جزو اولين گروه فارغ التحصيلان هنرهاي زيباي دانشگاه تهران بود، دختر خاله صدي معروف به آذرفخر كه جزو بهترين بازيگران زن تئاتر ايران در دهه چهل و پنجاه بود، خاله جون بزرگه و مادرم كه دلم برايش تنگ شده، زوحش قرين آرامش باد.
کمدم رو باز می کنم، یه دفعه صدای جیغ و داد می آد. همه شون زندانی شدن لای دفتر های یادداشت، کتابهای نصفه. باید بشینم داستان های نصفه رو تموم کنم. همه داستان هایی که درست می کنی و می سازی برای اینکه از این دنیای احمقانه فرار کنی به یک رویای زیبا، از این کابوس همیشگی به یک زندگی دوست داشتنی. حالا دیگه می تونی خدایی کنی. شخصیت های داستان ها رو همون جوری که دوست داری می سازی. می ذاری عاشق هم باشن. می ذاری همدیگه رو ببوسند. می گذاری بعد از یک سال که از هم جداشون کردی، به همدیگه برسن و همدیگه رو بغل کنن. قرار بود توی این فصل بعد از اینکه به هم رسیدن، تازه بفهمن که بخاطر اینکه از هم جدا بودند، این همه احساس عشق می کردند. وقتی به هم می رسن تازه می فهمند که حتی عشق هم مامن خوبی برای آرامش پیدا کردن نیست. شروع می کنم به نوشتن. رعنا می گه آقای نبوی! می گم: هان! می گه: می خواین با ما چی کار کنید؟ می گم: من که نمی تونم بقیه داستان رو بهت بگم، تو خودت شخصیت داستانی، قرار نیست فصل بعد رو بدونی. می گه: می تونم ازتون یه خواهش بکنم؟ می گم: هان، بگو. می گه: من و امیر تازه همدیگه رو بعد از مدتها پیدا کردیم، بذارین یه مدت راحت باشیم. می گم: پس داستان من چی؟ می گه: شما این همه شخصیت توی همین کمدتون دارید، به اونها برسین. مطمئنم که مشکل حل می شه. دفتر رو می بندم، صدای بوسیدن شون رو می شنوم، روم رو برمی گردونم. خوش باشین. به داستانهای نصفه توی دفترها فکر می کنم، به شلوغی خیابانهای داستان نذر، به بسیجی موجی رها شده در آبادان که هنوز نمی خواد بپذیره بیست و پنج ساله جنگ تموم شده، به میرزا زبیر که امشب باید لزگی برقصه، به اونهایی که می خندن، اونهایی که گریه می کنن، اونهایی که دوست دارن، اونهایی که متنفرن. به همه شون فکر می کنم، بلند بلند فکر می کنم.
← لطفاً ثبت‌نام کنید یا واردشوید و نظر خود را اضافه کنید.