از اینستاگرام مونا کاکاوند
از سرى عكس هاى #يواشكى سال ٩٥
_____________________________________________________________

خب من عشق را جور دیگری می دیدم...
از اولش هم همین طور بودم...
این ک مثل دکمه ی شل به پیراهن کسی آویزان باشم را دوست نداشتم...
این ک مثل تابلوی راهنما مدام یادآور باید و نبایدی باشم را،دوست نداشتم...
این ک من می خواستم با هم عبور کنیم...
گاهی حتی پس و پیش...
اما در حرکت...
من ایستادن را قبول ندارم...
من درجا زدن را دوست ندارم...
من از هرآنچه ک او را از رفتن باز می دارد،بیزارم...
می خواستم قایق نجات باشم..
بال پرواز باشم..
چراغ روشنی ک از هرجای تاریکی نگاه کند می بیند اش..
می خواستم هرجا ایستاد و خسته شد..نوک قله را نشانش بدهم و سرخوشانه پا به پایش بدوم..
حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم..
هیچوقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!
این ک بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی..
یک چیز را ب خودت ببندی..
دست کسی را تنها برای آن بگیری ک فرار نکند..
مگر نه اینکه هرکس تنها ب خویشتنش تعلق دارد،
پس جنگ برای چه؟
آدمیزاد بخواهد
دلش ب ماندن باشد..
هزار فرسخ هم دور شود،باز هم مانده است..
باید از خودت بدانی اش..
"آدمیزاد مگر برای داشتن خودش میجنگد"؟
← لطفاً ثبت‌نام کنید یا واردشوید و نظر خود را اضافه کنید.