وداع، پانزده سال پیش بود. در آن عصر ملتهب که وانمود میکردم همه چیز عادیست و به دیدنش رفته ام که حالی بپرسم. چشمهای نگرانش روی صورتم میچرخید، میدانست. نوه بزرگش بودم. چنان قربان صدقهام میرفت که همه همسایه ها میفهمیدند، نوه صفیه خانم آمده. آخرین بار پنج سال پیش بعد از ده سال دیدمش. ده روز در استانبول. آش رشته معروفش را پخت و برای مدتی فراموش کردیم که هر کداممان یک طرف جهانیم. چند روز پیش که با هم تصویری صحبت میکردیم، عکسهایی از او گرفتم که موهای سفیدش صورتش را قاب کرده بود. چون آدم معتقدی بود، ده ها عکس زیبایش با موهای سفید را برای خودم نگه می دارم. این عکس را می گذارم اینجا که نمی دانم کدامیک از خیل عشاقش گرفته اند. مادر بزرگم آخر مهربانی بود، با لبخندی به روشنی بهار. از امشب دیگر کسی نیست که نگران همه ما باشد.