از اینستاگرام مسیح علی‌نژاد
این منم در روستای قشنگم قمیکلا.به این لوله‌‌ای که آب زلال از آن می‌جهد می‌گفتیم «چاه‌سَر».چاهی که پناه‌مان بور جایی که من، خواهرم مینا، دخترعمو‌هایم و بقیه دختران‌روستا، حلیمه، هاجر، اکرم، «سر به زیر» و «متین» می‌رفتیم آب به به «دبّه» و «اَفتو» می‌ریختیم و اَفتو به سر یا دبّه به دست، تمام راهِ خانه را ریز ریز می‌خندیدیم. چیزی حدود بیست و پنج تا سی سال پیش. آن زمان به من یاد داده بودند نجیب و متین و با‌قار بودن یعنی از «چاه‌سر» که به خانه بر‌می‌گردی خوب خودت را بپوشان تا دست و دل پسران روستا نلرزد. یعنی ما در قاموس بسیاری از مردمان زحمت کش روستا فقط وسیله‌ای بودیم در خدمتِ تحریک پسران. نمی‌فهمیدم چرا مرد را حیوانی بی‌اراده توصیف می‌کردند و زن را وسیله‌ای برای اراضای شهوت. توی کَتم نمی‌رفت و برای همین انقلاب اولم را از خانه‌ام آغاز کردم، از آشپزخانه از همین «چاه‌سر».حقیقتِ سانسور‌شده‌ام همین است که در این عکس می‌بینید، چشمِ اهالی خانه را که دور می‌دیدم پرواز می‌کردم، می‌رقصیدم، بلند بلند می‌خندیدم، روسری و حجابِ زوری از سر بر می‌داشتم و می‌شدم خود واقعی‌ام. اما از این «آزادی‌های یواشکی» و پنهانی بیزار بودم برای همین در نوجوانی چادر از سر برداشتم و پس از آن شدم لکه‌ی ننگِ خانواده‌ای که تمام زنانش چادری بودند و هستند. من هیچ‌گاه علیه‌ بقیه‌ی خانواده‌ام نبودم، فقط نمی‌خواستم شبیه به آنها باشم. برای همین دلم می‌شکست از کسانی که در خانه یا جامعه می‌خواهند به زور ما را شبیه به خودشان کنند با ابزار و شیوه‌های مختلف.این را بسیاری از هم نسل‌هایم تجربه کرده‌اند که ما حتی اگر شبیه به خانواده مان نیستیم همیشه باید «آبروداری» کنیم. این «آبرو» یعنی «افسار» برای کنترل زن. جماعتی تو را برده‌ای می‌پندارند که جامعه و حکومتِ مردسالار به نام «غیرت» باید لباسِ تن‌ات را انتخاب کنند حکومتی که پول ما را غزه و لبنان و فلسطین و سوریه‌ی بی‌حجاب می‌فرستد ولی باتوم و زندان و تبعیدش سهم ماست. از روزی که تصمیم گرفتم برده‌ی آبرو نباشم قوی‌تر شدم. برای همین است که در برابر تهمت‌ها و توهین‌ها و تحقیرها و تخریب‌ها و بخش‌ها و ناسزا و پرونده‌سازی‌ها زمین‌نمی‌خورم. چون عزیزترین کسانِ آدم خانوادهً‌ی آدم هستند وقتی جلوی خانواده‌ام ایستادم و‌گفتم تسلیم باور و رهبر و‌مقتدای‌تان نمی‌شوم، بی‌شک می‌توانم‌جلوی بقیه کسانی که به زعم‌ خویش رختِ آبروی مرا از دروازه‌ی شهر آویزان می‌کنند بایستم. هر گاه زمین خوردی دوباره بایست و به خودت بگو من هر کاری بکنم هرگز نمی‌توانم همه را راضی نگه دارم. #بچرخ_تا_بچرخیم
← لطفاً ثبت‌نام کنید یا واردشوید و نظر خود را اضافه کنید.